گنجور

 
جامی

بشنو ای خواجه این حکایت را

بنگر این دانش و درایت را

تو هم آخر ز جنس آدمیی

با ملک در مقام محرمیی

گر قلم می زنی بدینسان زن

گوهر مکرمت ازین کان کن

ور نه بفکن قلم که از مشتت

باد با او فکنده انگشتت

روی نرم و دل درشت که چه

با درفش زمانه مشت که چه

چند بر جاه و مال لرزیدن

چند وزر و وبال ورزیدن

قصه ظالمان که بشنیدی

کیفر ظلم ها که خود دیدی

هیچ ازان اعتبار نگرفتی

ترک این کار و بار نگرفتی

پیش ازان دم که همچو سگ میری

در ره ظلم تیز تگ میری

آدمی گرد و از سگی باز آی

با صفات فرشته دمساز آی

ور نه ترسم که عالم گذران

با تو هم آن کند که با دگران