گنجور

 
جامی

پیش سلطان عاقبت محمود

که شه تختگاه غزنین بود

پیر زالی ز خطه باورد

خط باوردیان برون آورد

که عوانی ز خلعت دین عور

چشم جانش ز نور ایمان کور

به تغلب گرفت باغش را

ساخت جا کلبه فراغش را

شاه دادش مثال عدل طراز

که عوان ملک او گذارد باز

لیکن آن بد سرشت زشت خصال

تافت گردن از امتثال مثال

گفت مشکل که این عجوز دگر

سوی غزنین کند هوای سفر

بار دیگر عجوز بی سامان

بر زد از ظلم آن عوان دامان

روی در دار ملک غزنین کرد

شیوه دادخواهی آیین کرد

شاه گفتش ببر مثال دگر

کش نباشد ازان مجال گذر

گفت شاها مثال را چه کنم

مایه قیل و قال را چه کنم

آن که اول مثال تو نشنید

خواهد آخر مثال تو بدرید

شه شد از حکم طبع سخت سخن

که رو از غصه خاک بر سر کن

پیرزن گفت با دل صد چاک

که رهی بر سر از چه ریزد خاک

خاک بهتر به فرق سلطانی

که ندارد نفاذ فرمانی

گرچه خوانند شاه و سلطانش

گوش ننهد کسی به فرمانش

شه چو بشنید قول آن دلریش

شد پشیمان از سخت گویی خویش

بحلی خواسته زو به صد خجلی

داد فرمان ز بعد آن بحلی

که گروهی ز رحم گردن تاب

سختدل چون فرشتگان عذاب

گرمخویی کنند و دم سردی

در حق آن عوان باوردی

همچو دزدان کشند بر دارش

بلکه همچون سگان به دیوارش

با چنین خواریش چو خون ریزند

آن مثالش به گردن آویزند

کان که از حکم شاه سر تابد

پس جزاها کزین بتر یابد

چون سیاست بر این قرار گرفت

ظلمجوی از میان کنار گرفت

نام ظالم خود از جهان گم باد

غیبت او حضور مردم باد