گنجور

 
جامی

شاه باید که چشم باز بود

بر بد و نیک سرفراز بود

چشم او باز باشد از چپ و راست

تا ز عالم برون برد کم و کاست

هر که بیند که او نه راسترو است

دل و جانش به کجروی گرو است

همچو تیر کجش بیندازد

کیش خود را ازو بپردازد

نه که همچون کمان کشد سوی خویش

سازدش جایگه به پهلوی خویش

باید او را دلی ز حلم چو کوه

کش نگیرد ز دادخواه ستوه

دادخواهی اگر ز تنگدلی

نسبت او کند به سنگدلی

نشود از حدیث او بی سنگ

وز جفا گوییش بلند آهنگ

ور جهد از زبان او شرری

که چو آتش کند در او اثری

گو درون را چو آب صافی کن

وآتشش را به آن تلافی کن

ور نریزد بر آتش او آب

زان افتد روز حشر در تب و تاب

 
 
 
عنصری

چون بیامد بوعده بر سامند

آن کنیزک سبک زبام بلند

برسن سوی او فرود آمد

گفتی از جنبشش درود آمد

جان سامند را بلوس گرفت

[...]

مسعود سعد سلمان

چیست آن کاتشش زدوده چو آب

چو گهر روشن و چو لؤلؤ ناب

نیست سیماب و آب و هست درو

صفوت آب و گونه سیماب

نه سطرلاب و خوبی و زشتی

[...]

ابوالفرج رونی

ثقة الملک خاص و خازن شاه

خواجه طاهر علیک عین الله

به قدوم عزیز لوهاور

مصر کرد و ز مصر بیش به جاه

نور او نور یوسف چاهی است

[...]

سنایی

ابتدای سخن به نام خداست

آنکه بی‌مثل و شبه و بی‌همتاست

خالق الخلق و باعث الاموات

عالم الغیب سامع الاصوات

ذات بیچونش را بدایت نیست

[...]

وطواط

الترصیع مع التجنیس

تجنیس تام

تجنیس تاقص

تجنیس الزاید و المزید

تجنیس المرکب

[...]