گنجور

 
جامی

شاه کرمانی آن مطیع مطاع

که به میدان عشق بود شجاع

هر شبی دیده پر نمک کردی

جگر خود به آن نمک خوردی

ساختی آب دیده را نمک آب

پاک شستی ز دیده سرمه خواب

بعد عمری که چشم او نغنود

یک شبی خواب راحتش بربود

روی جانان به خواب دید آن شب

میوه وصل یار چید آن شب

تخم بی خوابش رسید به بر

آمدش بر جمال یار نظر

گر به بی خوابیش نبودی خوی

به وی این خواب کی نمودی روی

چون به مقصود خود ز خواب رسید

هیچ مقصود به ز خواب ندید

بعد ازان چون زدی به راهی گام

یا گرفتی به منزلی آرام

داشتی بالشی قرین با خویش

که گرش آمدی مجالی پیش

زیر پهلو ز خار و خس رفتی

سر به بالین نهادی و خفتی

خوش بود خواب های بیداران

خوش بود کارهای بیکاران

دیده مشغول خواب و دل بیدار

دست فارغ ز کار و دل در کار

یار بر چشم سر چو گشت عیان

گر بود بسته چشم سر چه زیان

ور بود چشم سر ازو مسدود

گر بود چشم سر گشاده چه سود