گنجور

 
جامی

هر که در راه عاشقی روزی

خورده باشد غم دل افروزی

هر چه همرنگ یار او باشد

از دل و جان شکار او باشد

مه برآید به سوی او نگرد

حسن و خوبی روی او شمرد

سرو بیند به قد او نازد

صفت سرو نازش آغازد

وقت گل سوی باغ بشتابد

بو که از باغ بوی او یابد

دامن گل ز خون دل شوید

بوی پیراهنش ز گل جوید

نرگس مست را بخواباند

که به چشمان مست او ماند

سر زلف بنفشه تاب دهد

سبزه را ز ابر دیده آب دهد

کان ز زلف کجش بود تاری

وین ز خط خوشش نموداری

با لب غنچه خنده ساز کند

جعد سنبل کشد دراز کند

کان ز لعلش برد شکر خنده

وین ز جعدش بود سر افکنده

چون ببیند به کوه کبک دری

که کند در خرام جلوه گری

سر نهد پیش او به صد خواری

که تو رفتار یار من داری

یاد آن چشم خوابناک کند

چشمشان از غبار پاک کند

بر کهن منزلی که روزی یار

خانه کرده ست یا فکنده گذار

نگذرد زان مرابع و اطلال

تا نسازد ز گریه مالامال

ریزد از ابر دیده چندان خون

که شود دامن دمن گلگون

گر بیابد یکی شکسته سفال

قدحی گیردش خجسته به فال

باده عشق و شوق نوشد ازو

همچو میخوارگان خروشد ازو

گاه با دیگدان شود دمساز

گاه با خیمه پاره گوید راز

گاه سازد ز خاک و خاکستر

بهر خواب پسین خود بستر

اثر پای ناقه اش به وحل

آورد عاشقانه رقص جمل

هر چه بیند به عالم القصه

کز جمال ویش بود حصه

کند از جان و دل بدان میلی

همچو مجنون به جانب لیلی

هر کجا بیند آن جمال افزون

گیردش بیش جذب عشق و جنون