گنجور

 
جامی

چون سکندر به قصد آب حیات

کرد عزم عبور بر ظلمات

بر زمینی رسید پهن و فراخ

راند خیل و حشم در آن گستاخ

هر کجا می شد از یسار و یمین

بود پر سنگریزه روی زمین

کرد روی سخن به سوی سپاه

کای همه کرده گم ز ظلمت راه

راه و رسم ستیزه بگذارید

بهره زین سنگریزه بردارید

این همه گوهر است بی شک و ریب

کیسه زان پر کنید دامن و جیب

هر که برداشت تخم حسرت کاشت

کز چه تقصیر کرد و کم برداشت

وان که بگذاشت آتشی افروخت

که بدان جاودانه خود را سوخت

هر که را بود شک در اسکندر

آن حکایت نیامدش باور

گفت هیهات این چه بیهوده ست

هر که گفته ست باد پیموده ست

زیر نعل ستور لعل که دید

در و گوهر به رهگذر که شنید

زان محل برگذشت دست تهی

جحد و انکار را رهین و رهی

وان که آیینه سکندر بود

سر جانش در او مصور بود

هر چه از وی شنید باور داشت

وانچه مقدور بود ازان برداشت

زود ازان سنگپاره های نفیس

کرد بر آستین و دامن و کیس

چون بریدند راه تاریکی

تافت خورشیدشان ز نزدیکی

شد جدا رنگ ها ز یکدیگر

گهر از سنگ و سنگ از گوهر

در مساس آنچه سنگریزه نمود

چون بدیدند لعل و مرجان بود

برگرفتند آه و واویلی

ز اشک حسرت به هر مژه سیلی

آن یکی دست می گزید که چون

زین گهر بر نداشتم افزون

بود خرج و جوال و مشک و جراب

بر ستوران پی طعام و شراب

کاشکی کردمی تهی یکسر

کردمی پر ازین در و گوهر

بود ظلمت هنوز سایه فکن

گفت اسکندر این خبر با من

گرچه بود آن خبر پسندیده

لیک نبود شنیده چون دیده

وان دگر خون همی گریست که آه

نفس و شیطان زدند بر من راه

خاک انباشتم به دیده هوش

سخن راست را نکردم گوش

کاشکی بهر امتحان باری

کردمی زان ذخیره مقداری

تا کنون نقد وقت من گشتی

وقتم این سان به مقت نگذشتی

کاشکی گر گهر نکردم بار

بر سکندر نکردمی انکار

تا نیفتادمی ازان تقصیر

در حجاب خجالت و تشویر