گنجور

 
جمال‌الدین عبدالرزاق

قسم بواهب عقلی که پیش رای قدیم

یکیست چشمه خورشید و سایه عنقاش

همیشود بیکی امر او چو سایه بچاه

در آبگون قفس این آفتاب آتش پاش

که هست طبع جمال آفتاب تأثیری

که پیرویست کم از سایه گنبد خضراش

مرا چو سایه سیه روی کرد و خانه نشین

بنثر نثره صفت طبع آفتاب آساش

جهان بدست زبان آفتاب وار گشاد

ازان فتاد معانی چو سایه اندرپاش

کشد بزیر غمم همچو سایه زیر قدم

زرشگ آنکه نشست آفتاب بر بالاش

جهان دوا زدمش برد اگر نه بگرفتی

بسان سایه و خورشید دق و استسقاش

شکست گوهر دریا و باد ابر نشاند

بشعر چون گهر و طبع پاک چون دریاش

سپید مهره طبعش چنان دمید چنان

که رخنه خواست شد این سبز حقه از آواش

بلطف اگر ید بیضا بدو نماید صبح

بشکل شام گرفتست بی گمان سوداش

دلم زعقده غم چون میان بیت گشاد

چو بستم از زبر دل قصیده غراش

بسا که طره حورا دهد ز غیب بهشت

بکلک سرزده مانند طره حوراش

بچشم مردم ازان گشت همچو مردم چشم

که در سواد توان یافتن ید بیضاش

نه لایقست باو مدح من که در خور نیست

کلاه گوشه نرگس بچشم نابیناش

ثنای او چو مرا شد علاج جان نژند

دعاش گویم و دانم که واجبست دعاش

سیه سپیدی دوران قصیده بادا

که او بود بهمه حال مقطع و مبداش