گنجور

 
جامی

فرخ آن روز که از مکمن راز

بارگی راند به جولانگه ناز

علم جاه به بطحا افراخت

مکه را سکه دولت نو ساخت

سرو بی سایه اش از قدر بلند

بر سر تشنه لبان سایه فکند

ریگ از اکسیر قدومش زر شد

بطن وادی صدف گوهر شد

آفتاب سحر ایمان ویست

نیر چاشتگه احسان ویست

مشرقش مکه و مغرب یثرب

پر ضیا مشرق ازو تا مغرب

کرد بر خوان نبوت یک شب

دعوت گرسنه چشمان عرب

قرص مه را پی یک مشت لئیم

به سر انگشت کرم کرد دو نیم

نیست زین هیچ عجب تر عجبی

که نسودند به آن قرص لبی

شب دیگر ز قدم جان تا فرق

بر درخشنده براقی چون برق

اشهبی همچو شهاب آتش پای

نعل او چون مه نو گردون سای

گنبد خاک پس پشت فکن

راند از آفاق برون گنبد زن

خرقه تن به سر عرش کشید

خرقه را کند و به ذوالعرش رسید

شد از آن نور بقا دیده فروز

آمد و خوابگهش گرم هنوز

بود نور بصر شخص جهان

چون بصر از نظر خویش نهان

به یکی چشم زدن نور بصر

می کند از همه افلاک گذر

آزمون را به سوی چرخ بلند

چشم بگشای و همان لحظه ببند

بین که نور بصرت بی تک و تاز

چون به گردون رود و آید باز

به قلم گر نرسید انگشتش

بود لوح و قلم اندر مشتش

بود روحش قلم صنع ازل

گر قلم نیست قلمزن چه خلل

از سواد و خط اگر دیده ببست

به کمالش نرسد هیچ شکست

نور بود او و خط تیره ظلم

شود نور و ظلم جمع به هم

چار یارش که ز گوهر کانند

قصر دین را چو چهار ارکانند

صدق و عدل آوری و جود و حیاست

که از ایشان به جهان مانده بجاست

همه مرضی همه راضی رفتند

قرب حق را متقاضی رفتند

گشته در قرب حق اند اکنون گم

رضی الله تعالی عنهم

اولین زاده قدرت قلم است

که ز نوکش دو جهان یک رقم است

نه قلم بلکه یکی تازه نهال

رسته از روضه اقلیم جمال

گوهر معنی خیرالبشر است

که مر آن را شده تخم و ثمر است

سلک هستی چو درآید به شمار

وی بود اول فکر آخر کار

صورتش گرچه ز آدم زاده

معنیش اصل وجود ا فتاده

روشن است این بر هر فرزانه

که ز هم زاد درخت و دانه

قبله بنده و آزاد وی است

علت غایی ایجاد وی است

از رخش نور ربایی همه را

وز درش کار گشایی همه را

طرفه نامش که به آن نامزد است

کرده نعلین ز حرفین مد است

آدم اینک شرف سرمد را

تاج سر کرده به بیادش مد را

گل شهر دو جهان است بلی

هست شهری و گلی زو مثلی

گل که آمد عرق رخسارش

نیست جز شبنمی از گلزارش

بود پیش از رقم تازه او

بی صریر قلم آوازه او

لوح آثار قلم هیچ نداشت

که به رخ حرف تمناش نگاشت

عرش را پای نه بر کرسی بود

کز قدومش به خبر پرسی بود

تا درآید به شتر گشته سوار

بود گردون شتران کرده قطار

بودش ایام به ره بنشسته

چار طاقی ز عناصر بسته

نورش از جبهه آدم بنمود

سر نهادند ملایک به سجود

نوح در مهلکه طوفانی

پشت ازو یافت به کشتیرانی

بوی لطفش به براهیم رسید

گلشن از آتش نمرود دمید

طلعتش آتش موسی افروخت

لبش احیا به مسیحا آموخت

رفت در قافله فاقه خوشی

صالح از قافله اش ناقه کشی

رخت در زاویه فقر نهاد

داد صد تخت سلیمان بر باد

درس خوان ادب او ادریس

خانه روب حرم او بلقیس