گنجور

 
جمال‌الدین عبدالرزاق

موی سپید چیست ندانی زبان مرگ

زیرا که هر که دید ز خود ناامید شد

دی از زبان حال همیگفت با دلم

چیزی که جان ز ترس چو از باد بید شد

گفتا که برگ مرگ بساز ارنخفته

تا چند گویمت که زبانم سفید شد

اوحدالدین توئی آنکس که ملوک

از تو جز لطف کفایت نکنند

آن تنجنج بسخنهات کنند

که در اخبار و حکایت نکنند

بلبلان وقت گل از شاخ درخت

جز ثنای تو روایت نکنند

نه ز تقصیرست ار حق ترا

دوستان تو رعایت نکنند

آری آن از عدم توفیق است

از سر عقل و درایت نکنند

دوستان را چو نخواهید آزرد

جرم تا کرده خیانت نکنند

ورچه صد جرم کنند از سر عفو

شکر گویند و شکایت نکنند

چون نباشد گنه از حد بیرون

گله بیرون ز نهایت نکنند