گنجور

 
جمال‌الدین عبدالرزاق

ای حسن بسته برقمرت رنگ ارغوان

وایزد نهاده برشکرت شکل ناردان

برده بزیر عنبر تو یاسمین وثاق

کرده بگرد شکر تو طوطی آشیان

یکذره کردگار ترا چون نداد سنگ

پیکان غمزه را بچه برمیکنی فسان

گلها پدید گشت ز خاک و بهرگلی

در خاک میکنی بعوض عاشقی نهان

پرسی چگونه دل تو شادمانه هست؟

در عهد چو نتوئی دل و آنگاه شادمان؟

در باد بوی طره تو یافت چاکرت

بر باد از گزاف ندادست خان ومان

ترسم بتاکه فاش کند در اشک من

این راز عشق مانده بپنهان زهمگنان

نه نه که هر که جائی دری فشاند دهر

آنرا بجود صاحب عادل برد گمان

والانظام ملک و خداوند صدر دین

دستور ملک بخش و وزیر ملک نشان

آویزه ایست حلم وراکوه بیستون

فضل آیه ایست دست ورا بحربیکران

ای از سرشک حاسد جاه عریض تو

عالم فیروزه طیلسان

گردون نخست پایه و شعری دوم بود

آنرا که بر جناب تو آمد بنردبان

پیوسته نقشبند ز کلک تو مستفید

دایم صدف گشای زلعل تو ترجمان

قاصر زعزم نهضت تو جره سفید

عاجز زبیم صولت تو شرزه ژیان

ای اسم داده همنفس روح را سخن

وی نام کرده نایژه رزق را بنان

گرفی المثل چو تیغ زبان آهنین کنم

فرسوده گردم ارکنم اوصاف تو بیان

مستغنیست بنده باقبال تو ازانک

آبحیات شعر فرو شد برای نان