گنجور

 
جمال‌الدین عبدالرزاق

مرا گر چون تو جانانی بباید

بجسمم آهنین جانی بباید

عتاب دوست خوش باشد ولیکن

مر آنرا نیز پایانی بباید

مرا لعلت ببوسی وعده دادست

ولیک از زلف فرمانی بباید

دل از درد تو بیمارست و او را

هم از درد تو درمانی بباید

بر آن روی چو ماهت چشم بد را

همی از نیل چوگانی بباید