گنجور

 
جمال‌الدین عبدالرزاق

زنجیر چو آنزلف پراکنده نباشد

خورشید چو آنعارض رخشنده نباشد

خورشید که باشد که ترا بنده نباشد

زنجیر چو آنزلف سرافکنده نباشد

روزی که تو برگرد گلت طره فشانی

خورشید که باشد که ترا بنده نباشد

وانجا که نهی ناوک غمزه بکمان در

مه کیست که از تو سپر افکنده نباشد

پیش لب خندان تو گل گرچه بخندد

خود داند کان خنده چو این خنده نباشد

زینگونه بخون ریختن اردست بر آری

ترسم که دگر سال کسی زنده نباشد

زین حسن مشو غره که بازار گل سرخ

بس تیز بود لیکن پاینده نباشد

ببرید سرزلف و سزا کرد و بگفتم

ما را مکش ایزلف که فرخنده نباشد