گنجور

 
جمال‌الدین عبدالرزاق

عشق را با دل من صد رازست

در غم بر دل مسکین بازست

چرخ در کشتن من میکوشد

یار با چرخ درین انبازست

ناز برد از حد و با روی چنین

ناز در گنجد و جای نازست

عشقت ای دوست اگر نه اجلست

گرد جانم ز چه در پروازست

شب زلف تو چه روز افزونست

چشم آهوت چه روبه بازست

صبح و مشگست برخسار و بزلف

لاجرم پرده درو غمازست

گر دلم گرد تو گردد چه عجب

کت سر زلف کمند اندازست

یکدم از من نشود هجر تو دور

یارب این هجر تو چون دمسازست