گنجور

 
جمال‌الدین عبدالرزاق

مرحبا شادا زهی ای مه درآی

از کجا پرسیم بسم الله در آی

چشم بد از روی خوبت دور باد

سخت زیبا گشته خه خه درآی

روزها شد تا ندیدستم رخت

ساعتی بنشین بپا از ره درآی

این چه بدعهدیست آخر ای نگار

شرم از ما میکن و یک ره درآی

از سر دل دوستی گستاخ وار

بی تکلف ار در خرگه درآی

چند نوبت وعده ام دادی بهیچ

مردمی کن یکشب از ناگه درآی

ور تو می نتوانی آمد هر شبی

من بسازم هرمهی ایمه درآی

 
sunny dark_mode