گنجور

 
جمال‌الدین عبدالرزاق

خیزکاندر دلبری بر عهد و پیمان نیستی

وه که اندر دوستی یکروی و یکسان نیستی

از لبت کس بوسه‌ای نستد کزوجان نستدی

با چنین دندان مرا باری بدندان نیستی

هر نفس جنگی بر آری هر زمانصلحی کنی

کافرا تا چند ازین، آخر مسلمان نیستی؟

گفتی آنگه دست گیرم کت در آید دل ز پای

شد ز دست این کار و تو هم بر سر آن نیستی

 
 
 
همام تبریزی

گر دلم را اشتیاق روی یاران نیستی

ز آتش دل آب چشمم همچو باران نیستی

ارغوان و سنبل و نرگس کجا رستی ز خاک

در زمین گر روی و موی و چشم خوبان نیستی

سیف فرغانی

ای همه هستی مبر در خود گمان نیستی

ترک سر گیر و بنه پا در جهان نیستی

نیستی نزدیک درویشان ز خود وارستنست

مرگ صورت نیست نزد مانشان نیستی

کردمان و می کورا مسلم کی شود (کذا)

[...]

کوهی

هست گردانید ما را از جهان نیستی

کرد منزل مرغ جان در آشیان نیستی

خانه تن را که قصر پادشاه روح شد

خاک راهی یافتم در آستان نیستی

اعتبارات یقین در نیستی مطلق است

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه