گنجور

 
جمال‌الدین عبدالرزاق

خیزکاندر دلبری بر عهد و پیمان نیستی

وه که اندر دوستی یکروی و یکسان نیستی

از لبت کس بوسه‌ای نستد کزوجان نستدی

با چنین دندان مرا باری بدندان نیستی

هر نفس جنگی بر آری هر زمانصلحی کنی

کافرا تا چند ازین، آخر مسلمان نیستی؟

گفتی آنگه دست گیرم کت در آید دل ز پای

شد ز دست این کار و تو هم بر سر آن نیستی

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode