گنجور

 
جمال‌الدین عبدالرزاق

از روی چو خورشیدت هرگه که براندیشم

یکذره بود کمتر چون از قمر اندیشم

جائی که لبت باشد با انهمه شیرینی

از لعل تو بیزام گر از شکراندیشم

گفتی که برافشان سرگر عاشق جانبازی

من بهر نثار تو کی اینقدر اندیشم

در عشق تو چو نشمعم جان بر سرو سر برکف

دعوی کله داری وانگه ز سراندیشم

در آرزویم آمد کز ساعد خود سازم

هرگه که میانت را زرین کمر اندیشم

جز رنگ رخم حقا در خاطرم ارآید

هرگه که من درویش از وجه زراندیشم

گویم که بعشق از من بیچاره تری باشد؟

هم من بوم آن مسکین چون نیک براندیشم

گفتی پس کاری شو تا هست غمت برجای

لایق نبود گر من کار دگر اندیشم