گنجور

 
جمال‌الدین عبدالرزاق

گفتم از دست عشق جان بردم

خود کنون پای در میان بردم

طعنه دشمنان بشست ولیک

آنچه از دست دوستان بردم

عاشقم این همه قناعت چیست

گر روان را در آسمان بردم

دوش دیدم خیال او در خواب

بس خجالت که آنزمان بردم

گفت با این همه بخفتی هم

والله ار بر تو این گمان بردم

دیده گر خون شود ز غم شاید

که من از وی نه این نه آن بردم

 
sunny dark_mode