گنجور

 
جمال‌الدین عبدالرزاق

زهی حکم تو چون شمشیر قاطع

زهی رای تو چون خورشید ساطع

امام شرق رکن الدین صاعد

که هستی در فنون علم بارع

کمینه سایه تو چرخ ازرق

فرو تر پایه تو چرخ سابع

عبارات ترا خورشید شارح

اشارات ترا افلاک خاضع

کرم را صفحه روی تو منزل

سخا را سایه دست تو شارع

بیمن همت تو دهر قائم

ز بهر خدمت تو چرخ را کع

بلا را چین ابروی تو باعث

قضا را حسن تدبیر تو دافع

نه در بخشش ترا دریا معارض

نه در رفعت ترا گردون منازع

مبارک خدمتت چون مال، مغنی

خجسته در گهت چون علم، رافع

تف خشم تو دوزخ راست ثامن

دم خلق تو جنت راست تاسع

همه اقطار عدل تست شامل

همه آفاق صیت تست شایع

عدو را بر خلاف آب قاتل

ولی را با وفاقت زهر نافع

شکوه مسندت فر مدارس

دعای دولتت ورد صوامع

بشکر تو منابر در محافل

ز خلق تو مجامر در مجامع

بنات فضل را اعجاز مطلق

بیانت شرع رابرهان قاطع

مرجع مسند تو بر مساند

چو براقلیم ها اقلیم رابع

ستاره دشمنانت را معاند

زمانه دوستانت را مطا وع

وشاح سحر الفاظت عجایب

نسیج رشح اقلامت بدایع

شراع همت تو ابر هاطل

شعاع خاطر تو برق لامع

بتو منسوخ نام معن و حاتم

چنانک از ملت احمد شرایع

قضا را خود غرض ذات تو بوداست

ز سعی چرخ و تالیف طبایع

برای قید خصمت زاد آهن

از ان گشتست مجموعه منافع

ز آسیب قضا و صدمت قهر

بقاع دشمنت گشته بلاقع

بر آورم باقبال تو شعری

که شعری سازد از نورش طلایع

ز نظم خوب من زیب دواوین

ز فر مدح تو قرطه مسامع

مناسب لفظهایش با معانی

مجانس هم مطالع با مقاطع

قوافیها درست و وزن چابک

معانی کامل و الفاظ جامع

سرا پایش همه مغز معانی

نه چون شعرا بتوری منافع

در استفهام فهمش شرحها را

در او طی هر مصارع با مصارع

عروس فکر را در جلوه نظم

سواد کلک من گشته مقانع

ز زیورها چه درمیباید این را

بجز پیرایه صفراء فاقع

بکم زین، بدره ها بخشد ولیکن

مرا در شاعری خود نیست طالع

چو تقدیر ازل قسمت چنین کرد

چه تدبیر ست با تقدیر صانع

منم مظلوم ازین چرخ مماطل

منم محروم ازین دهر مدافع

همیشه طالع آمال منحوس

همیشه ک.کب امید راجع

بگرد خوشدلی ها در، حوادث

بپیش آرزوها در، موانع

بدور چشمه ها از آب چشمم

چو اندر روضه ها باشد مصانع

چودر در قعر در یا گشته مهمل

چو زر در خاک معدن مانده ضایع

بنام نیک و نام خشک راضی

بعرض پاک و دست تنک قانع

گرفتم زین مضایق آستینت

که هستت دامن انعام واسع

من از تو تربیت جویم که ابری

نخواهم قطره هرگز از مدامع

مرا بس خدمت مسعود صاعد

که اند این دیگران مصنوع صانع

بمن بر نعمت ایشان حرامست

چو بر موسی حرام آمد مراضع

بدرگاه تو بس امید وارم

طمع ببریدم از دیگر مواضع

بر دونان نخواهم برد حاجت

گرم باید نشستن در شوارع

مرا هست آلت خدمت مکاتب

ولیکن عزت نفس است مانع

مرا شرمیست همچون شرع زاجر

مرا طبعی است همچون عقل وارع

همیشه تا نگردد باد جامد

همیشه تا نگردد سنگ مایع

تو بادی در جهان شرع حا کم

تو بادی در ریاض علم راتع

شده حکم ترا افلاک منقاد

شده رای ترا گردون متابع

همیشه عادت خویت عواید

همیشه صنعت طبعت صنایع

بقای مدت عمر تو چندان

کزو قاصر شود عقد اصابع