گنجور

 
جمال‌الدین عبدالرزاق

ای کلک نقشبند تو آرایش جهان

وی لفظ دلگشای تو آسایش جنان

ای نکته بدیع تو خوشتر ز آرزو

وی گفته رفیع تو بر تر ز آسمان

چو روح پاک عرضی و چون علم نیکنام

چون و هم دوربینی و چون عقل نیکدان

نظارگی خط تو نرگس بهر دو چشم

مدحت سرای فضل تو سوسن بده زبان

هم نثر زیر پای تو افتاده چون رکاب

هم نظم زیردست تو گشتست چون عنان

اندر سواد خط شریف تو لفظ عذب

آب حیات در ظلماتست بی گمان

بی مجلس رفیع تو بودست پیش ازین

کارم بجان و کارد رسیده باستخوان

زان نو شد اروئی که بر آمیختی بلطف

دارم همی کنون طمع عمر جاودان

از جنتیان تو شده ام سرخروی لیک

از بیم لفظ مر رخ من شد چو زعفران

ورخواندن و براندن ازین نغز تر بود

ما بنده ایم خواه بخوان خواهمان بران

بخت من ار مساعد بودی بهیچ حال

یک لحظه برنداشتمی سر ز آستان

لیکن بخدمت تو اگر کمترک رسم

آنرا توهم زخدمتهای بزرگ دان

در حضرتی که مشک نیارد زدن نفس

من سوخته جگر چه نهم اندرین میان

در حضرتی که مشک نیارد زدن نفس

من سوخته جگر چه نهم اندرین میان

جائی که آفتاب فلکه شعله زد سها

معذور باشد ارشود از دیده ها نهان

گیرم که خود عطارد گشتم بنظم و نثر

با آفتاب فضل چگونه کنم قران

بر من ز عرض پاک گمانی همی بری

ترسم که چون ببینی باشد خلاف آن

نزدیک من چو گوئی این خام نیک خوی

خوشتر از آنکه گوئی این لنگر گران

پس گر بدین گرانی مقبول خدمتم

در بخت این مراد همی یافتن توان

رنجه مکن قلم که رهی خود قلم صفت

آمد میان ببسته و بر سر شده دوان

اول خطای بنده تو این بیتها شناس

اندر برابر سخنی پاکتر ز جان

صد بار عقل گفت بتهدید کاین سخن

کرمان و زیره بصره و خرماست هان و هان

تا اختران بتابد چون اختران بتاب

تا آسمان بماند چون آسمان بمان

قدر تو از سعادت افلاک در علو

جاه تو از حوادث ایام در امان