گنجور

 
جمال‌الدین عبدالرزاق

ای نقشبند عالم جان اندرین جهان

نی نی که نیست هیچ پذیرای نقش جان

تو صورت جمالی لابل که گشته

معنی آن که خود نبود صورتی روان

نقش لقای خوب تو بینم منم جمال

نامت جمال نقاش آمد ز بهر آن

باتن بساخت جان چه شود گر لطافتت

باطبع با کثافت من ساخت همچنان

خاک ارچه هست سست و کثیف و گران و زشت

آب لطیف خوب سبک شد روان در آن

ور طبع تو نباشد با هم بطبع من

بس سازگار هست طبیبی در این میان

ناهید چرخ و طرف مه و آسمان لطف

یادآور ای عزیز که گفتن نمیتوان

از بهر اتفاق طبایع بماند یاد

تریاق اربعه ز حکیمان باستان

ای یار غار حب کن ازین حب یار غار

با جنتیان احمر و با مرو زعفران

باشد که طبع تر تو باطبع خشک من

زین نوش داروئی که بسازم کند قران