گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
جمال‌الدین عبدالرزاق

رسول مرگ پیامی همی رساند بمن

که میخ خیمه دل زینسرای گل برکن

ترا ز مشرق پیری دمید صبح مخسب

که خواب تیره نماید چو صبح شد روشن

زدند کوس رحیل و تو از غرور هنوز

سرای پرده پندار میزنی برکن

شب جوانی تا زاد روز پیری زاد

که دید زنگی هرگز برومی آبستن

چنان ز مرگ بترس از سیه سپیدی موی

که مرد مار گزیده ز شکل پیسه رسن

چه ماند عمر چو پنجاه و پنجسال گذشت

که گشت سر و تو چون خیزران بنفشه سمن

ببین که عمر عزیز تو در چه خرج شدست

ببین که تا بچه بر باد داده خرمن

اگر سلامت جوئی حقیقت ای مسکین

مساز در بن دندان اژدها مسکن

همه شدند حریفان تو خوش نشین و مرو

تو خود ز لوح فراموش گشته تن زن؟

شکار پنجه شیری دم غرور مخور

اسیر قبضه مرگی در مجال مزن

مزن تو خیمه درینره که نیست جای مقام

مسازخانه درین چه که نیست جای وطن

ترا که باشد از زیر گرد و بالا دود

چگونه در جهدت آفتاب از روزن

تو تازیانه کشی بر فرشته وانگاهی

بدود و خاک تن اندردهی درین گلخن؟

دراو اگر بزیی مرگ دوستان بینی

و گر بمیری خندد بمرگ تو دشمن

چه سود در قفس تنگ ناله کردن زار

نه مرغ زیرکی؟ ار زیرکی قفس بشکن

ولی ترا نبود شوق عالم بالا

چو قانعی بچنین حبس و دانه ارزن

حیات دنیا خوابست و مرگ بیداری

زکان حکمت محضست این بلند سخن

تو هر چه بینی از اینخواب عکس آن میدان

زگریه خنده و از خنده گریه آوردن

وگر بلذت مشغولی احتلامست آن

جنب زخواب در آئی بروز پاداشن

تو روز میخور و همچو نستور شب میخسب

بچرب و شیرین همچون زنان بپرور تن

ولی بمانی ترسم چو راه باید رفت

که رهروان را صعب آفتیست رنج سمن

هر آنکه بیش خورد کم زید بمعنی ازانک

چراغ کشته شود چون بشدز حدروغن

چو در تو‌آفت دینست چند ازین زر و زور

تن تو طعمه خاکست چند ازین من و من

میان جامه دلی زنده چون نداری پس

بنام خواه کفن خوان و خواه پیراهن

گرت ز نعمت خالی شود دهن یکدم

چه کفرها که زبان تو گوید از هر فن

ز چیست اینهمه کفران و ناسپاسی تو

ترا ز نعمت خالی چو نیست هیچ دهن

زبان و دندان داری دو نعمتست بزرگ

زبان بشکر زبان کی رسد بروت مکن

اگر جهان همه زان تو گشت لاتفرح

وگر همه ز تو غایب شدست لاتحزن

چو نیست باقی خواهی وجود و خواه عدم

چو مردر یک بود خواه زشت و خواه حسن

هزار دام نبینی، چو دانه آید

هزار چشم پدید آیدت چو پرویزن

چو خشم غالب شد کعبه را بسوزی در

چو حرص چیره شود بر کشی ز مرده کفن

بپیش هر خسی از بهر آستینی نان

هزار بار زمین بوس کرده چون دامن

بحرص آنکه یکی لقمه بی جگریابی

هزار زخمت بر دل زنند چون هاون

ز بهر دنیا چندین عناکری نکند

که می نیرزد این مرده خود بدین شیون

مضایقی چو ترازو مکن بدانگی زر

مباش همچو ترازو زبان و دل زاهن

مباش پر گره و پیچ پیچ چون رشته

مباش سر سبک و تنگ چشم چون سوزن

اگر نباشی مردم دد و ستور مباش

و گر فرشته نباشی مباش اهریمن

مباش غره بدین گنده پیر دنیا زانک

هزار شوهر کشت و هنوز بکراین زن

ببین چکرد او با اهل بیت مصطفوی

حدیث رستم بگذار و قصه بهمن

چه تیرغدر که رخنه نکردشان سینه

چه تیغ ظلم که خونین نکردشان گردن

نه بهر ایشان بود آفرینش عالم

نه بهرایشان بود ازدواج روح و بدن؟

خدای عزوجل در زمین دو شاخ نشاند

زیک نهال برون آخته، حسین و حسن

یکی ز بیخ بکندند آب نا داده

یکی بتیغ بزهر آب داده اینت حزن

اگر زمانه کسی را بطبع گشتی رام

دگر نبودی مراهل بیت را توسن

چو باسلاله پیغمبر آن رود توکه

که از سلامت خواهی که باشدت جوشن

بمیر پیشتر از مرگ تا رسی جائی

که مرگ نیز نیاردت گشت پیرامن

تو مظلمه مبر از خانه و ز گور مترس

که گور بی گنه و مظلمه بود روشن

بسی بگفتم و یک حرف کس قبول نکرد

دراز گفتن بیهوده نیست مستحسن