گنجور

 
جمال‌الدین عبدالرزاق

شدست خاطر و طبع تو کان آتش و آب

نه کان آتش و آبست جان آتش و آب

ز رشک خاطر وقاد و رشح طبع ترت

پرآب و آتش شد خانمان آتش و آب

به جز ز خاطر و طبع چو آب و آتش تو

کشید کس نتواند کمان آتش و آب

کنایتی‌ست ز جودت سخای بحر و سحاب

حکایتی‌ست ز باست توان آتش و آب

ز صدر و قهر تو جزوی سپهر رفعت وجاه

ز عنف و لطف تو رمزی جهان آتش و آب

کف تو گوهربارست و خشم صاعقه‌بار

که ابر باشد دایم مکان آتش و آب

عجب ندارم از فر عدل شامل تو

که التیام پذیرد میان آتش و آب

ز سرفرازی و گردن‌کشی رجوع کنند

اگر بگیرد حملت عنان آتش و آب

ز بیم صرصر خشمت که دور باد و مباد

فتاد در تب‌لرز استخوان آتش و آب

در آب و آتش خسبیم چو نکلیم و خلیل

کنون که باس تو شد پاسبان آتش و آب

در آب و آتش خسبیم چو نکلیم و خلیل

کنون که باس تو شد پاسبان آتش و آب

همی‌بلرزد بر جان آب و آتش باد

ز عدل تست چنین مهربان آتش و آب

چنان تظلم منسوخ گشت در عهدت

کز آب و آتش ناید فغان آتش و آب

زهی چو آتش و آب آمده مهیب و لطیف

که خشم وحلم تو شد ترجمان آتش و آب

تویی غزاله فضل و تویی سلاله شرع

که کرد گوهر پاکت بیان آتش و آب

کر است و کور ز خشم تو گوش و چشم عدو

تراست و تیز به مدحت زبان آتش و آب

به روزگار تو اندر روا بود که بود

ز روی طبع موافق قران آتش و آب

ز حرق و غرق جهان ایمنست کز عدلت

به پنبه و شکرست امتحان آتش و آب

مگر که نام تو کردند نقش بر یاقوت

که شد به فر تو هم‌داستان آتش و آب

اگر نبارد خشم تو سیل و صاعقه هیچ

جهان نبیند دیگر زیان آتش و آب

در آب و آتش رقص آورد شرار و حباب

چو باد خلق تو زد بر کران آتش و آب

ز تو سخا و سخن دیده آب و آتش هم

حدیث و زر و گهر هان و هان آتش و آب

شدست مدح تو حرز سمندر و ماهی

که هر دو هستند اندر ضمان آتش و آب

ز عدل تو چه عجب زین سپس که شمع و شکر

چو طلق و موم شود در امان آتش و آب

ز سرد و گرم جهان ناصحت برون آمد

چنانکه ز رو گهر از میان آتش و آب

دگر نبیند تردامنی و گرسنگی

اگر کف تو شود میزبان آتش و آب

روا بود ز پس این قصیده گر زین پس

بر او نبشته شود داستان آتش و آب

همیشه تا که شوند از اثیر و بحر محیط

فراز و شیب هوا را نشان آتش و آب

چو آب و آتش بادی تو سرفراز و عزیز

عدوت زرد و غریوان به سان آتش و آب

تو همچو شمع فروزان و خصمت از دل و جان

چو شمع کرده روان کاروان آتش و آب