شدست خاطر و طبع تو کان آتش و آب
نه کان آتش و آبست جان آتش و آب
ز رشک خاطر وقاد و رشح طبع ترت
پرآب و آتش شد خانمان آتش و آب
به جز ز خاطر و طبع چو آب و آتش تو
کشید کس نتواند کمان آتش و آب
کنایتیست ز جودت سخای بحر و سحاب
حکایتیست ز باست توان آتش و آب
ز صدر و قهر تو جزوی سپهر رفعت وجاه
ز عنف و لطف تو رمزی جهان آتش و آب
کف تو گوهربارست و خشم صاعقهبار
که ابر باشد دایم مکان آتش و آب
عجب ندارم از فر عدل شامل تو
که التیام پذیرد میان آتش و آب
ز سرفرازی و گردنکشی رجوع کنند
اگر بگیرد حملت عنان آتش و آب
ز بیم صرصر خشمت که دور باد و مباد
فتاد در تبلرز استخوان آتش و آب
در آب و آتش خسبیم چو نکلیم و خلیل
کنون که باس تو شد پاسبان آتش و آب
در آب و آتش خسبیم چو نکلیم و خلیل
کنون که باس تو شد پاسبان آتش و آب
همیبلرزد بر جان آب و آتش باد
ز عدل تست چنین مهربان آتش و آب
چنان تظلم منسوخ گشت در عهدت
کز آب و آتش ناید فغان آتش و آب
زهی چو آتش و آب آمده مهیب و لطیف
که خشم وحلم تو شد ترجمان آتش و آب
تویی غزاله فضل و تویی سلاله شرع
که کرد گوهر پاکت بیان آتش و آب
کر است و کور ز خشم تو گوش و چشم عدو
تراست و تیز به مدحت زبان آتش و آب
به روزگار تو اندر روا بود که بود
ز روی طبع موافق قران آتش و آب
ز حرق و غرق جهان ایمنست کز عدلت
به پنبه و شکرست امتحان آتش و آب
مگر که نام تو کردند نقش بر یاقوت
که شد به فر تو همداستان آتش و آب
اگر نبارد خشم تو سیل و صاعقه هیچ
جهان نبیند دیگر زیان آتش و آب
در آب و آتش رقص آورد شرار و حباب
چو باد خلق تو زد بر کران آتش و آب
ز تو سخا و سخن دیده آب و آتش هم
حدیث و زر و گهر هان و هان آتش و آب
شدست مدح تو حرز سمندر و ماهی
که هر دو هستند اندر ضمان آتش و آب
ز عدل تو چه عجب زین سپس که شمع و شکر
چو طلق و موم شود در امان آتش و آب
ز سرد و گرم جهان ناصحت برون آمد
چنانکه ز رو گهر از میان آتش و آب
دگر نبیند تردامنی و گرسنگی
اگر کف تو شود میزبان آتش و آب
روا بود ز پس این قصیده گر زین پس
بر او نبشته شود داستان آتش و آب
همیشه تا که شوند از اثیر و بحر محیط
فراز و شیب هوا را نشان آتش و آب
چو آب و آتش بادی تو سرفراز و عزیز
عدوت زرد و غریوان به سان آتش و آب
تو همچو شمع فروزان و خصمت از دل و جان
چو شمع کرده روان کاروان آتش و آب