گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
جلال عضد

درد تو در سینه دارم دم نمی‌یارم زدن

آه کز درد تو آهی هم نمی‌یارم زدن

هر سحر تا شب ز زانو سر نمی‌یارم گرفت

دیده شب‌ها تا سحر بر هم نمی‌یارم زدن

جانم آمد بر لب، امّا لب نمی‌یارم گشود

دل ز غم خون گشت، لیکن دم نمی‌یارم زدن

سر نمی‌یارم کشید از طرّه عیّار او

پنجه با سر فتنهٔ عالم نمی‌یارم زدن

با که گویم درد خود کز دست این نامحرمان

یک نفس با همدمی محرم نمی‌یارم زدن

گریه‌ام دایم ز شادی برنمی‌آید، ولی

خنده‌ای هرگز ز دست غم نمی‌یارم زدن

عالم از نوروز خرّم شد ولی زآنم چه سود

من که در عالم دمی خرّم نمی‌یارم زدن

بی‌لبِ لعلت دلم ریش است مانند جلال

ناله‌ای زین ریش بی‌مرهم نمی‌یارم زدن