گنجور

 
جلال عضد

هر شام شمع چرخ ز طارم درافکنم

وز آه تیره دود به عالم درافکنم

از چهره گه فشانم بر جان زار خود

چرخ کبودپوش به ماتم درافکنم

روزی ز تاب ذرّه به یک منجنیق آه

نُه قلعه فلک همه از هم درافکنم

یک دم برآورم چو دم صبح و چرخ را

هر مشعله که هست به طارم درافکنم

مغز زمانه جوش زند هر شبی چو من

در ساغر ضمیر می غم درافکنم

از سوز من بسوزد و خاکستری می شود

گر آتشی ز دل به جهنّم درافکنم

گر تخت و مُ لک جم همگی زان من شود

ترسم ز دست بخت که خاتم درافکنم

دردی و مرهمی اگر افتد به دست دل

دردم به دل ماند و مرهم درافکنم

از گریه جلال درآید به موج خون

گر قطره‌ای به دیده قلزم درافکنم