گنجور

 
امیرخسرو دهلوی

بخت گویم نیست تا پیش تو سربازی کنم

تو به جان چوگان زنی، گر من سراندازی کنم

پوستی دارم که در وی نقد هستی هم نماند

با خریداران غم چون کیسه پردازی کنم؟

با خیالت جان به یک تن، کی روا باشد که من

با فرشته دیو راخانه به انبازی کنم

شرم باد ار جان دشمن کشته را گویم غمت

پیش دشمن کی سزد کز دوست غمازی کنم؟

چند نالانم درین ویرانه دور از کوی تو

من نه آن مرغم که با بلبل هم آوازی کنم

آفتابم در پس دیوار هجران ماند و من

سایه را مانم که با دیوار همرازی کنم

چشم او ترکی ست مست و خنجر خونی به دست

وه که با این مست خونی چند جانبازی کنم؟

سرو گفتش «خط دهم از سبزه پیش بندگیش

گر ز آزادی برم با خود سرافرازی کنم »

هر کسی گوید که «گو حال خودش، خسرو، به شعر»

دل کجا دارم که دعوی سخن سازی کنم