گنجور

 
جلال عضد

رسید وقت صبوحی بیار ساقی جام

به یاد بزم صبوحی کشان دُرد آشام

به طرفِ باغ برآرای بزم چون فردوس

که باد صبح ز فردوس می دهد پیغام

بر آتش دل ما ریز آبِ چون آتش

که کار سوختگان پخته گردد از می خام

بیار باده که ارباب ذوق را به صبوح

گشایشی نشود جز ز پیر خلوت جام

مقام عشق مگو با خرد که ره نبرد

درون بزمگه خاصّ و عام کالانعام

مقام عالی اگر جویی از خرابی جوی

که ما به کوی خرابات یافتیم مقام

من از ملامت مردم ندارم اندیشه

مراد چون نتوان یافت از ملال و ملام

کسی که کام دل از زمانه می خواهد

همین که باده به کامش رسد رسید به کام

دل جلال به زنجیر عشق دربند است

که کی خلاص شود مرغ بال بسته به دام