گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
جلال عضد

وقت صبوحی آن شوخ سرکش

از در درآمد با تیر و ترکش

مُشکش مطرّا، شهدش مصفّا

خالش معنبر، ماهش منقّش

چون دیده من، لعلش دُرافشان

چون خاطر من، زلفش مشوّش

تنگم به بر در بگرفت و گفتا

کردم وداعت بادا شبت خوش

دود سیاهم آمد به سر بر

کردم زمانی در پای اوغش

من رفتم از خود و او از ترّحم

بر چهره ام زد از دیدگان رش

برجَستم از جا بوسیدمش پا

گفتم که رفتی شاد آیی و کش

پیشت بنازم، دردت بچینم

کی باز بینم آن روی مهوش؟

گفتا: به دوری باید صبوری

این دُرد می نوش و آن دَرد می کش

شُستم به گریه نعل سمندش

چون شد سواره بر پشت ابرش

هم دیده خون شد هم جوش زد دل

بی او بماندم در آب و آتش

جان جلال از سودای زلفش

تا چند باشد اندر کشاکش