گنجور

 
جلال عضد

وقت صبوحی آن شوخ سرکش

از در درآمد با تیر و ترکش

مُشکش مطرّا، شهدش مصفّا

خالش معنبر، ماهش منقّش

چون دیده من، لعلش دُرافشان

چون خاطر من، زلفش مشوّش

تنگم به بر در بگرفت و گفتا

کردم وداعت بادا شبت خوش

دود سیاهم آمد به سر بر

کردم زمانی در پای اوغش

من رفتم از خود و او از ترّحم

بر چهره ام زد از دیدگان رش

برجَستم از جا بوسیدمش پا

گفتم که رفتی شاد آیی و کش

پیشت بنازم، دردت بچینم

کی باز بینم آن روی مهوش؟

گفتا: به دوری باید صبوری

این دُرد می نوش و آن دَرد می کش

شُستم به گریه نعل سمندش

چون شد سواره بر پشت ابرش

هم دیده خون شد هم جوش زد دل

بی او بماندم در آب و آتش

جان جلال از سودای زلفش

تا چند باشد اندر کشاکش

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode