گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
جلال عضد

تیری کز آن دو غمزه پرفن برون جهد

تنها نه از دلم که ز آهن برون جهد

هر ساعتی به موج دگرگون در اوفتم

از سیل دیده ام که ز دامن برون جهد

زین سان که در شکنجه هجران در افتاده ام

بیم است جان خسته که از تن برون جهد

هر صبح و شام کلّه ببندد بر آسمان

این دود آه من که ز روزن برون جهد

گفتم حدیثی از دهن خویشتن بگوی

گفت این سخن کی از دهن من برون جهد

صبح است و مهر دم زده زین صحن دودناک

مانند شعله که ز [روزن] گلخن برون جهد

جان پرورد نسیم که از زلف او وزد

چون باد صبحدم که ز گلشن برون جهد

ساقی بگو به بلبل تا برکشد نوا

باشد که زاغ غم ز نشیمن برون جهد

زان سان گداخته ست ز هجران او جلال

کز لاغری ز چشمه سوزن برون جهد