گنجور

 
جهان ملک خاتون

ای وصل تو اصل زندگانی

وی روی تو مایهٔ جوانی

رحم آر به حال ناتوانان

ای دوست کنون که می‌توانی

چون حلقه سر از درت نپیچم

صد ره اگرم ز در برانی

می‌گفت سروش عالم غیب

با من به زبان بی‌زبانی

کز خلق جهان کناره‌ای گیر

با عشق رخش چو در میانی

باز آی که در سر تو کردیم

سرمایهٔ عمر،جاودانی

در هجر تو سخت ناتوانم

با این همه عجز و ناتوانی

در کوی تو طالب وصالم

باشد که نظر کنی به حالم

عشق از ازلست و تا ابد هست

صد روی ز خلق گشت خود هست

عشق آینهٔ جهان نمایست

در وی همه نقش نیک و بد هست

جز عشق رخت نورزد آن کس

کو بهره ز دانش و خرد هست

بر روی توأش نظر حرامست

آن را که نظر به سوی خود هست

در سینهٔ ریش خسته نقشی

زان تیغ که عشق دوست زد هست

پایی که به گرد او رسد نیست

دستی که به جان نمی‌رسد هست

در عشق توأم ز خود خبر نیست

وان دم که مرا خبر ز خود هست

در کوی تو طالب وصالم

باشد که نظر کنی به حالم

روی تو که قبلهٔ جهان اوست

روی همه عالم اندر آن روست

چشم تو به عزم گوشه‌گیری

پیوسته مقیم طاق ابروست

از زلف تو باد بویی آورد

زان بوی مشام خلق خوش‌بوست

هر جور که آید از تو عدلست

هر بد که پسند توست نیکوست

تو جانی و دلبران همه جسم

تو مغزی و دیگران همه پوست

من چاکر تو نه این زمانم

عمریست که بنده‌ات دعاگوست

قرنیست که من به مهرت ای یار

عمریست که من به یادت ای دوست

در کوی تو طالب وصالم

باشد که نظر کنی به حالم

ساقی قدحی ز می روان کن

درمان خمار خستگان کن

هر چند ز جور دور پیرم

می در ده و دیگرم جوان کن

ای مطرب عشق ساز بنواز

گو چنگ بنال و نی فغان کن

ای دوست ز اشتیاق مردیم

روزی گذری به عاشقان کن

ای مونس خاطر غریبان

رحمی به غریب ناتوان کن

ای باد به پیش یار دلبند

رمزی ز نیاز من بیان کن

گو بهر ثواب آن جهانی

آخر نظری بدین جهان کن

در کوی تو طالب وصالم

باشد که نظر کنی به حالم

یکباره بگشت بر من احوال

نی جاه به ما بماند و نی مال

زین پیش عزیز خلق بودیم

همخانهٔ بخت و یار و اقبال

بسته کمر غلامی یار

سیمین بدنان عنبرین خال

بی رخصت ما همای دولت

در اوج جهان نزد پر و بال

و اکنون به غم تو مبتلاییم

روز و شب و هفته و مه و سال

شوق تو مرا همی گدازد

در بوتهٔ آرزو و آمال

احوال من از غمت خراب است

فی الجمله به هر طریق و هر حال

در کوی تو طالب وصالم

باشد که نظر کنی به حالم

ای روی تو صبح و زلف تو شام

ای هجر تو سنگ و جان ما جام

بازآ که ز تلخی فراقت

نی صبر بماندم و نی آرام

از جسم ملول گشته ارواح

وز روح به جان رسیده اجسام

هر شب دهدم غم تو جامی

از زهر فراق کاین بیاشام

گشتیم به جستجوی وصلت

در هر طرفی سنین و اعوام

شیرینی شربت وصالت

چون می‌نرسد به کام ناکام

در کوی تو طالب وصالم

باشد که نظر کنی به حالم

ای یار عزیز و ناگزیرم

ای پشت و پناه و دستگیرم

دریاب که عمرهاست تا من

در قید محبتت اسیرم

رحم آر به حال زارم آخر

ای مونس خاطر فقیرم

از دل همه نقشها ستردم

نقش تو نرفت از ضمیرم

هر چند که پند می‌دهندم

در عشق رخت نمی‌پذیرم

من دل ز جهان و هر چه در اوست

برگیرم و از تو برنگیرم

از وصل تو بر نمی‌کنم دل

ای جان و جهان و تا بمیرم

در کوی تو طالب وصالم

باشد که نظر کنی به حالم