گر من ز دست هجر تو آهی برآورم
یا شمّهای ز جور تو در خاطر آورم
وز صد هزار درد که بر دل نهادهای
زان صد یکی اگر به عبارت درآورم
خون از دل فلک بچکد از عنای من
فریاد در نهاد فلک و اختر آورم
آن دم مباد که بی تو برآرم نفس دمی
یا جز هوای کوی غمت در سر آورم
سرگشته همچو آب به گرد جهان روان
تا کی نهال قدّ تو را در بر آورم
زین پس چنین مکن صنما ور نه در جهان
فریاد و الغیاث ز دستت برآورم
دل را قرار نیست به هجر تو دلبرا
کامم بده وگرنه ز غم دل برآورم
جز کوی دوست نیست مرا قبله دگر
چون غیر دوست رو به کسی دیگر آورم
در درد عشق دوست نداریم چارهای
جز آنکه درد را به در داور آورم