گنجور

 
جهان ملک خاتون

ای دوست نظر کن ز سر لطف به کارم

چون در دو جهان غیر تو امید ندارم

گر بی تو برندم به بهشت ای بت دلخواه

در هر دو جهان ناله و فریاد برآرم

در خاطرم اینست که در عشق تو جانا

تا سر بودم دست ز دامانت ندارم

گر خود سرم این مایه سوداست بر او خوش

بی رای تو ای دوست سر خویش ندارم

بگذاشته ای زلف به روی ای بت مه روی

در سلسله عمر چنین چند گذارم

تا چند به داغ شب هجرم بنشانی

بازآی که در عشق تو بی صبر و قرارم

هر چند که جان داد دلم دامن وصلت

با دست نیامد، بشد از دست نگارم