گنجور

 
جهان ملک خاتون

بیمست که از دست تو فریاد برآرم

یا روی ز جور تو به ملکی دگر آرم

تا کی ز جفاهای تو ای شوخ ستمگر

از دیده من غمزده خون جگر آرم

هر چند که از غمزه دلدوز زنی تیر

بیچاره من خسته ز جانت سپر آرم

در کلبه احزان من ار دوست درآید

از وجه زری چند و ز دیده گهر آرم

غیر رخ او گر مه و خورشید درآیند

من ناکسم ار هیچ کسی در نظر آرم

ای باد صبا بر سر کویش گذری کن

وز آمدن آن بت سیمین خبر آرم

گر رو بکند پیشکشش جان جهان را

قربان کنمش تا به سر ره گذر آرم

گر زآنکه عنان سوی من خسته گراید

من دیده دشمن به سرانگشت برآرم

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode