گنجور

 
جهان ملک خاتون

دغدغه ی وصل تو چون برود از دماغ

کیست که از عشق تو بر دل او نیست داغ

داغ غم عشق تو بر همه دلها بود

لیک مزاج تو را هست ز عالم فراغ

گل چو رخت کی شکفت در چمن و گلستان

سرو چو قدت نرست در همه بستان و باغ

باغ جهان بی توأم هست چو زندان ولی

با رخ گلرنگ تو فارغم از باغ و راغ

مهر رخت دلبرا هیچ تو دانی که چیست

در تن من چون روان چشم مرا چون چراغ

نکهت زلفت فرست سوی من از صبحدم

تا که بیاسایدم از سر زلفت دماغ

دلبر دلخواه را این دو جهت عالیست

روی وفا در زوال حسن گرفته بلاغ

گل بشد از بوستان خار جفا بردمید

داد کنون بوستان شحنگی خود به زاغ

بلبل و کبک و تذرو از در بستان برفت

بین که جهان چون گرفت قمری و زاغ و کلاغ

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode