گنجور

 
جهان ملک خاتون

ای دل خسته برو بر در آن یار مترس

ور چو خاک رهت آن دوست کند خوار مترس

کارت ارچه چو سر زلف بتان آشفتست

بار بر دل منه ای خسته ازین کار مترس

تو که جویای گل خوش نفس خوش بویی

گل به دست آر و به دامن کن و از خار مترس

یار اگر یار بود با من مسکین ای دل

دل قوی دار خدا را و ز اغیار مترس

ای دل آخر بگذر بر در دلبر روزی

بوسه ای زان لب چون قندش بردار مترس

من که در بندگی اقرار جهانی کردم

دل محزون غمینم مکن افگار مترس

ای که خواهی که همه کار به کامت گردد

خاطر هیچکس از خویش میازار مترس