گنجور

 
جهان ملک خاتون

از شراب وصل او مستم دگر

وز غم بیهوده وارستم دگر

تا چو سرو از پیش ما برخاستی

با غم روی بنشستم دگر

تا گشادی طرّه ی زلف سیاه

جان و دل در کار تو بستم دگر

گفتم از دامت برون آیم به صبر

کرده ای از زلف پا بستم دگر