گنجور

 
جهان ملک خاتون

ای صبا بویی از آن زلف پریشان به من آر

مژده ای زآن گل سیراب به سوی چمن آر

لب جان پرور او چشمه حیوان منست

شربت آبی ز سر لطف مرا زان دهن آر

خسته ی بار فراق رخ یارم شکری

به دوای دل رنجور جهانی به من آر

حالت دیده ی مهجور ستمدیده ببین

ای بشیر دل من بویی از آن پیرهن آر

گل به بستان ملاحت ز صبا روی نمود

بلبل طبع مرا ای دل و دین در سخن آر

ای سهی سرو به بستان ملاحت بگذر

لرزه از قامت خود در بدن نارون آر

نیست جز سوختن و ساختنت چاره جهان

همچو شمع از سر خود بگذر و پا در لگن آر