ای صبا بویی از آن زلف پریشان به من آر
مژده ای زآن گل سیراب به سوی چمن آر
لب جان پرور او چشمه حیوان منست
شربت آبی ز سر لطف مرا زان دهن آر
خسته ی بار فراق رخ یارم شکری
به دوای دل رنجور جهانی به من آر
حالت دیده ی مهجور ستمدیده ببین
ای بشیر دل من بویی از آن پیرهن آر
گل به بستان ملاحت ز صبا روی نمود
بلبل طبع مرا ای دل و دین در سخن آر
ای سهی سرو به بستان ملاحت بگذر
لرزه از قامت خود در بدن نارون آر
نیست جز سوختن و ساختنت چاره جهان
همچو شمع از سر خود بگذر و پا در لگن آر