گنجور

 
جهان ملک خاتون

در عالم لطافت چون یار من نباشد

آشفته کار و باری چون کار من نباشد

بازآ کز اشتیاقت صبرم نماند و طاقت

ترسم که چون بیایی آثار من نباشد

حالی تنم ز سوزی از جور دلفروزی

ور خود ز لطف روزی غمخوار من نباشد

گر مدّعی بداند حالم ز اشتیاقت

در خاطرش دگر بار انکار من نباشد

گر در جهان بگردی و آفاق درنوردی

سنگین دلی جفاجو چون یار من نباشد

بازآر خاطرم را کاندر جهان بجز تو

با هیچ آفریده بازار من نباشد