مبا دردی که درمانش نباشد
فراقی را که پایانش نباشد
حرامش باد آن دل ای دلارام
اگر عشق تو در جانش نباشد
مرو در راه عشقی ای دل ریش
که آن حدّ بیابانش نباشد
سری کاو از غم تو پر ز سوداست
یقین دانی که سامانش نباشد
کسی کاو روی مه رویش را ببیند
چرا در عید قربانش نباشد
کسی کز روز وصل یار برخورد
فراق دوست آسانش نباشد
جهانی در فراقت مبتلا شد
بجز وصل تو درمانش نباشد
دل از دستش برون بردی چه چاره
چو بر دل حکم و فرمانش نباشد
اگر نانش دهد چرخ کهن سال
چه حاصل چونکه دندانش نباشد
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
شب هجران که پایانش نباشد
بود دردی که درمانش نباشد
سری کاو از هوای عشق خالیست
یقین دانم که سامانش نباشد
مباد آن کس که در شبهای هجران
[...]
معرفی آهنگهایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است
تا به حال حاشیهای برای این شعر نوشته نشده است. 💬 شما حاشیه بگذارید ...
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.