گنجور

 
جهان ملک خاتون

نماز ما به چه ارزد اگر نیاز نباشد

من آن نیاز نیارم که در نماز نباشد

کدام دل که به یاد تو در شب غم هجران

به بوته ی غم عشق تو در گداز نباشد

مگوی سرّ دل خود به هرکسی زیراک

درون خاطر هرکس محلّ راز نباشد

نه دل بود که ز یاد تو یک زمان خالیست

نه دیده ای که به رخ چون مه تو باز نباشد

دلم کبوتر وحشی هوا گرفت و برفت

چه چاره سیر کبوتر به سان باز نباشد

اگرچه کعبه مقصود را طریق مخوفست

به پای طالب مقصود ره دراز نباشد

هزار سرو سهی در میان باغ درآید

یکی به قامت رعنای سرفراز نباشد

چو خسته ای ز ره دور می رسد زنهار

مکن تو ناز که آن لحظه وقت ناز باشد

اگرچه نیست تو را میل خاطری به جهانی

حقیقتست مرا عشق تو مجاز نباشد