گنجور

 
جهان ملک خاتون

یا رب فلک برین دل مسکین چه ها نکرد

یک لحظه با مزاج خودم آشنا نکرد

دایم ستم بود هنر و جور پیشه اش

روزی به سهو با من مسکین وفا نکرد

بس خون دل ز دیده فروریختم ز غم

هرگز زمانه رحم بدین مبتلا نکرد

بر هر که مهر بسته شد از مهر روی دوست

ننشست تا مرا به ضرورت جدا نکرد

بسیار داد کام دلِ تنگ هرکسی

یک لحظه کام این دل محزون روا نکرد

هردم هزار درد به جان و دلم نهاد

وز لطف خوی یک سر مویش دوا نکرد

بگذشت چون هزار نگار آن نگار من

چشمی ز روی لطف برین بینوا نکرد

شاهان شوند ملتفت حال هر گدا

آخر نظر به سوی غریبان چرا نکرد

هرچند جان به راه وفا داده ام ولی

آن بی وفا نگار به غیر از جفا نکرد