گنجور

 
جهان ملک خاتون

مسلمانان نه صبر از جان توان کرد

نه درد عشق را درمان توان کرد

نه بر دردش تحمّل هست از این بیش

نه از دست غمش افغان توان کرد

نه وصلش را توان دیدن به خوابی

نه بر دل دردسر آسان توان کرد

نه از بستانش یک گل می توان چید

نه ترک نغمه ی دستان توان کرد

نه بر وصلم بود دستی خدا را

نه صبری در غم هجران توان کرد

نه بتوان چید شفتالو ز باغش

نه طوفی در سرابستان توان کرد

به درد روز هجرانش به زاری

دو چشم بخت را گریان توان کرد

جهان را گر به وصلش می نوازد

فدای پای آن جانان توان کرد