گنجور

 
جهان ملک خاتون

چرا به کار من ای جان وفا نکردی هیچ

به حال خسته دلان جز جفا نکردی هیچ

چرا ز لعل لب آبدار خود کامم

شبی ز روی ارادت روا نکردی هیچ

طبیب درد منی راست گو که از چه سبب

ز روز وصل دلم را دوا نکردی هیچ

به لطف با همه کس در میان و بس شادان

به بخت ما بجز از ماجرا نکردی هیچ

بسی خطاب کشیدم ز روز هجرانت

به وصل ما تو به غیر از خطا نکردی هیچ

چو سرو ناز خرامیده ای میان چمن

نظر ز روی عنایت به ما نکردی هیچ

تو پادشاه جهانی و من گدای غریب

ترحمی ز چه رو بر گدا نکردی هیچ