از بوی گلم دماغ بگرفت
زان روی دلم به باغ بگرفت
خشکست دماغ من ز سودا
بی یار ز باغ و راغ بگرفت
در ظلمت هجرتم گرفتار
وصل تو شبی چراغ بگرفت
عشق تو چو بر دلم فزون شد
حسن تو چنین به داغ بگرفت
چون بوی گل از چمن برون شد
سرتاسر باغ و راغ بگرفت
دانی به جهان که سینه ی جان
از دست فراق داغ بگرفت
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
معرفی آهنگهایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است
تا به حال حاشیهای برای این شعر نوشته نشده است. 💬 شما حاشیه بگذارید ...
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.