گنجور

 
جهان ملک خاتون

بر من خسته ز هجران چه جفاهاست که نیست

بر دل من ز فراقت چه بلاهاست که نیست

چشم سرمست تو ترک است و خطایی باشد

با من خسته اش ای جان چه خطاهاست که نیست

چه وفاها که نکردم به غم عشق و ز تو

به من دلشده آخر چه جفاهاست که نیست

در صبوح رخ و در شام سر زلف بتان

وز دهان من مسکین چه دعاهاست که نیست

چه بگویم که در اوصاف گل رخسارت

بلبلان را به زبان در، چه ثناهاست که نیست

چه جفاهاست که بر من نرسید از غم تو

در دل غم زده ی ما چه وفاهاست که نیست

در هوایت ز هوس گرد جهان می گردم

در سر من ز وصالت چه هواهاست که نیست