گنجور

 
جهان ملک خاتون

کیست که جانش ز غمت خسته نیست

کیست که دل را به رخت بسته نیست

چون قد و بالای تو سروی دگر

بر لب سرچشمه ی جان رسته نیست

نقش رخت می نرود از دلم

زنگ غم عشق تو سربسته نیست

روی به درگاه نیازش بمال

در بزن ای دل که دری بسته نیست

نیست شبی کز غم تو در جهان

روی من از خون جگر شسته نیست