گنجور

 
جهان ملک خاتون

کدام دیده به دیدار یار بینا نیست

کدام نطق به اوصاف یار گویا نیست

اگرچه حور و قصورند در بهشت برین

به چشم عاشق بیچاره بی تو زیبا نیست

هزار سرو اگر در میان بستانست

یکی چو قامت آن سروناز رعنا نیست

هزار عنبر سارا و مشک تاتاری

اگرچه هست چو زلفین یار بویا نیست

تو از زمانه ی بدخو وفا چه می طلبی

دلا که مهر درین روزگار گویا نیست

صبا چو بر سر کویش گذر کنی زنهار

طریق عهد شکستن بگو که در ما نیست

مرا ز درد فراق تو نیست یک ساعت

کز اشک دیده ی مهجور من چو دریا نیست

بسوخت خلق جهان را به حال زارم دل

به سختی دل دلدار سنگ خارا نیست

به جان رسید دل من ز دست جور فراق

اگر تو را به جهان صبر هست ما را نیست