گنجور

 
جهان ملک خاتون

هر جا که همچو روی تو در بوستان گلیست

فریاد و الغیاث که معشوق بلبلیست

نسبت نمی کنم به شکر لعل دلکشش

خسرو ببین در او که چه شیرین شمایلیست

آن کس که منع ما به غم عشق می کند

معلوم شد که در غم روی تو غافلیست

دیوانه را به سلسله عاقل همی کنند

آید به دام زلف تو هر جا که عاقلیست

زلفت به روی همچو گل افتاده بس خوش است

گویی که هر ورق شده بر چین سنبلیست

جانا کجا به غور دل بی دلان رسی

کاویخته به هر سر مویی ترا دلیست

بنواز هر شبی به وصالت که هر شبی

در گردنم ز دست خیالت حمایلیست

تا کی به غمزه خون دل ما خوری بگوی

افتاده از فراق اندر سلاسلیست

دل بر امید بوی سر زلف عنبرین

آن چشم مست تو که چه پرفتنه قاتلیست

جای دلم شکنج سر زلف دلبرست

زآنجا برون نیاورد ار عقل کاملیست

داریم با تو راز و نداریم در جهان

جز باد صبحدم که به نزد تو حاملیست

دنیای سفله خوی جفاجوی بی وفا

تکیه بدو مکن تو که ناخوش معاملیست

جای نشست نیست در این ورطه بلا

بنگر تو این سراچه ی دنیا که چون پلیست

برقع ز روی چون مه و خورشید برفکن

خیل خیال دوست تو دانی که هایلیست